صادق یکی از جوانان معترض است که در دوران دانشجویی فعال سیاسی بوده و در دهه ۷۰ تبدیل به روزنامه‌نگار چپ‌گرا شده است، با وجود اینکه پدرش از او انتظار داشت که مهندس کشاورزی شود و مدیریت مزرعه خانوادگی در یک روستای ایجئین را به عهده بگیرد. در سپیده‌دم ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۰، زمانی که یک کودتای نظامی بی‌رحمانه کشور را درگیر می‌کند، آن‌ها نمی‌توانند به هیچ بیمارستان یا دکتری دسترسی پیدا کنند و همسرش در حین زایمان تنها فرزندشان، دنیز، فوت می‌کند. پس از دوره‌ای طولانی از شکنجه، محاکمه و زندان، صادق با دنیز ۷-۸ ساله به روستای خود بازمی‌گردد و می‌داند که اصلاح رابطه با پدرش، حسین، کار دشواری خواهد بود.