در پاییز سال ۱۹۲۳، فیشر ویلو، که تحصیلات خود را در سوربون به پایان رسانده است، به درخواست عمه‌اش کورنلیا فیشر، به خانه‌ی زراعی‌اش در روستای تنسی که در نزدیکی ممفیس قرار دارد، بازمی‌گردد تا به جامعه‌ی ممفیس معرفی شود و به سایر مهمانی‌های فصل برای دختران جوان حاضر در این فصل بپیوندد، هرچند که او از سن معمول این دختران بیشتر است. فیشر همیشه در میان همسالانش به دلیل رفتارهای بی‌پرده و عجیبش که به عنوان کسی که جایگاه اجتماعی بالایی دارد، غیرقابل قبول تلقی می‌شد، به نوعی یک غریبه محسوب می‌شد. این وضعیت زمانی وخیم‌تر شد که پدرش در بهار بخشی از سیل‌بند خود را منفجر کرد که نتیجه‌ی غیرعمدی آن آسیب به اموال پایین‌دست و غرق شدن دو نفر بود. با گزینه‌های کم و کسی که او را دعوت نکرده بود، فیشر جیمی دوباین را برای همراهی در این مهمانی‌ها استخدام می‌کند. به نام، پدر جیمی کمیسری زراعی را اداره می‌کند، اما جیمی به دلیل الکلی بودن آقای دوباین عملاً این وظایف را انجام می‌دهد، در حالی که خانم دوباین در یک مؤسسه روان‌پزشکی بستری است. با وجود فقیر بودن، جیمی به عنوان همراه مناسب است زیرا او از نسل‌های خوبی می‌آید و نوه یک فرماندار سابق ایالت است. پس از اولین قرار ناموفقشان، جیمی متوجه می‌شود که فیشر هدفی فراتر از نیاز به یک همراه برای این مهمانی‌ها دارد. آنچه در نهایت بین آن‌ها اتفاق می‌افتد، شب یکی از مهمانی‌های اجتماعی نیست، بلکه یک مهمانی هالووین است که توسط جولی فنس‌ترمیکر، کسی که فیشر او را تنها دوست واقعی‌اش در این جمع می‌داند، میزبانی می‌شود. رویدادهای خاص آن شب که شکل‌دهنده نتیجه رابطه آن‌ها است، حضور دوست‌دختر سابق جیمی، وینی مک‌کورکل، یک بازی که توسط جولی برگزار می‌شود، برخورد فیشر با عمه پیر جولی، عمه ادی، که فیشر را به عنوان هم‌روح خود می‌بیند، و گم شدن یکی از گوشواره‌های الماس اشکی که از عمه کورنلیا قرض گرفته شده و هر گوشواره به ارزش ۵۰۰۰ دلار است.