گریفین و فینکس - گریفین طلاق گرفته و در آپارتمانی در منهتن زندگی می‌کند، در حالی که پسرانش و همسر سابقش در خانه خانوادگی در وستچستر ساکن هستند. او از پزشک خود خبر بدی می‌شنود: تومورهای سرطانی در سینه‌اش پخش شده‌اند و تنها یک سال یا کمتر برای زندگی کردن دارد. او به یک کلاس روان‌شناسی درباره مرگ و مرگ‌ و میر در یک دانشگاه نزدیک می‌رود، جایی که با زنی آشنا می‌شود که به نظر می‌رسد دستیار مدیر دپارتمان است. او فینیکس است؛ لبخند می‌زند اما فاصله‌اش را حفظ می‌کند و به تدریج به او گرما می‌بخشد. او چیزی از وضعیت خودش به او نمی‌گوید. چند روز بعد، در آپارتمانش، او یک مجموعه کتاب در مورد مرگ، مرگ‌ و میر، و بیماری‌های لاعلاج پیدا می‌کند: آیا او ارتباط‌ها را برقرار خواهد کرد و چه تصمیمی خواهد گرفت؟