SUMMER OF BLOOD
اریک اسپارو یکی از خوششانسهاست. او شغل خوبی دارد، در یک رابطه پایدار است و در یکی از بزرگترین شهرهای دنیا زندگی میکند. آیا او لایق این همه خوشبختی است؟ احتمالاً نه. او خیلی باهوش نیست، جذاب نیست، اصلاً بلندپرواز نیست. او چاق است و همیشه شکایت میکند. وقتی نامزدش، جودی، از او خواستگاری میکند، حتی آنقدر عقل ندارد که پیشنهاد او را قبول کند. او هیچ وقت زن مثل جودی پیدا نخواهد کرد. اما به جای پذیرش پیشنهادش، اریک با بهانههای مختلف از ازدواج فرار میکند. وقتی جودی او را ترک کرده و با یک عشق قدیمی از دانشگاه رابطه برقرار میکند، اریک سعی میکند او را برگرداند. وقتی در این کار شکست میخورد، سعی میکند با زنان دیگر قرار بگذارد، اما نتایج فاجعهبار است. زندگی اریک شروع به فروپاشی میکند. شغلش روز به روز بیثمرتر میشود. او به همکار عجیبی که هیچ علاقهای به او ندارد، وسواس پیدا میکند. او از ناامیدی رنج میبرد. یک شب، اریک با یک غریبه مرموز به نام گاوین آشنا میشود که از او میپرسد: "آیا میخواهی بمیری؟" اریک شانهای بالا میاندازد و میگوید: "آره." سپس همه چیز تاریک میشود. وقتی اریک از تاریکی بیدار میشود، متوجه میشود که برای همیشه تغییر کرده است. او قویتر، با اعتماد به نفس بیشتر و آزاد است که هر کاری که میخواهد انجام دهد. قرار گذاشتن برایش آسان است. او یک لوتهاریو است، یک نیروی جنسی؛ قادر به اغوا کردن هر زنی که بخواهد بدون حتی تلاش. او شغلش را ترک میکند. بالاخره آزاد است و بیخیال از همه چیز. مگر یک چیز کوچک، دردهای شدید معده. برای این درد فقط یک درمان وجود دارد... خون!