با استثنای خانه‌دار سالخورده‌اش خانم آگدا که او را تقریباً مانند همسر پلاتونیک خود می‌بیند، دکتر ایزاک بورگ، مردی ۷۸ ساله و بیوه، که روزگاری پزشک و استاد دانشگاه بوده است، از هرگونه ارتباط انسانی دوری جسته است، بخشی به دلیل خواسته خود و بخشی به دلیل تصمیم دیگران که تمایلی به گذراندن وقت با او به دلیل رفتار سردش ندارند. او از خانه‌اش در استکهلم به لوند سفر می‌کند تا مدرک افتخاری دریافت کند. به جای پرواز که در ابتدا برنامه‌ریزی شده بود، او تصمیم می‌گیرد که به جای آن سفر یک روزه با اتومبیل را انتخاب کند. همراه او در این سفر عروسش ماریان است که برای یک ماه در خانه‌اش اقامت داشته اما حالا تصمیم گرفته به خانه‌اش بازگردد. توقف‌ها و برخوردهای مختلف در طول راه باعث می‌شود که او به بخش‌های مختلف زندگی‌اش فکر کند. توقف‌هایی که او را به یاد گذشته می‌اندازند شامل خانه تابستانی دوران کودکی‌اش، خانه مادرش که همانند او از لحاظ عاطفی سرد است، و یک پمپ بنزین است که در آنجا کارکنان به خاطر کارهایش او را به عنوان یک مرد تحسین می‌کنند. اما زندگی‌های افرادی که در طول سفر با آنها برخورد می‌کند تقریباً بازتابی از زندگی خودش است، از جمله افرادی چون مسافران سوار بر اتومبیل سارا، ویکتور و آندرس - که او را به یاد دختر عمویش سارا می‌اندازند که قرار بود با او ازدواج کند، خودش و برادر بی‌مسئولیتش سیگفرید که سارا در نهایت با او ازدواج کرد - یک زوج متنازع، استن و بریت آلمان، و ماریان و شوهرش، و پسر ایزاک، ایوالد، که ازدواجشان همانند ازدواج خود او تحت فشار است.