در سال 1986، ساروی پنج ساله از یک خانواده فقیر اما شاد در هند بود. در یک سفر با برادرش، ساروی به زودی خود را تنها و در یک قطار مسافری قدیمی در حال حرکت می‌یابد که او را به کالکته، 1000 مایل دورتر از خانه، می‌برد. حالا که کاملاً در یک محیط شهری بیگانه گم شده است و خیلی جوان‌تر از آن است که بتواند خود را یا خانه‌اش را به مقامات معرفی کند، ساروی تلاش می‌کند تا به عنوان یک کودک خیابانی زنده بماند تا اینکه به یک یتیم‌خانه فرستاده می‌شود. به زودی، ساروی برای پذیرش توسط خانواده بریرلی در تاسمانیا انتخاب می‌شود، جایی که در یک خانه دوست‌داشتنی و موفق بزرگ می‌شود. با این حال، با تمام خوشبختی‌های مادی‌اش، ساروی خود را گرفتار یادآوری‌های خانواده گمشده‌اش در دوران بزرگسالی می‌یابد و تلاش می‌کند تا آنها را جستجو کند، حتی وقتی که احساس گناه او را مجبور می‌کند که این جستجو را از والدین فرزندخوانده و دوست‌دخترش پنهان کند. تنها زمانی که به یک روشنایی روحی می‌رسد، متوجه می‌شود که نه تنها پاسخ‌هایی که نیاز دارد را پیدا کرده است، بلکه عشق استواری که همیشه در هر دو دنیای خود با تمام عزیزانش داشته است.