در سال 2003، پس از بررسی دقیق، کیم بیکر، یک نویسنده خبری، تصمیم می‌گیرد راحتی شغل دفتری در نیویورک و دوست‌پسر جدی‌اش کریس را رها کند تا به مدت سه ماه به عنوان گزارشگر در افغانستان جنگ‌زده کار کند، زیرا آژانس خبری او به دنبال فردی از میان کارکنانش است تا فوراً جای خالی در خارج از کشور را پر کند. تنها تجربه او از چنین محیطی، گذراندن دوره آموزش منطقه‌های خصمانه چند سال قبل است. بلافاصله پس از رسیدن به افغانستان، کیم متوجه می‌شود که از نظر احساسی برای این مأموریت آماده نیست، نه تنها با خطرات جنگ دست و پنجه نرم می‌کند، بلکه با شرایط روزمره زندگی هم مواجه است، از جمله اینکه اغلب مردان او را تنها به عنوان یک "قطعه بدن" و حواس‌پرتی می‌بینند، با اینکه در خانه هیچ‌گاه جذاب به نظر نمی‌رسید و رفتارهای جنسی آشکار نداشت، و همچنین به دلیل داشتن مثانه‌ای کوچک، اما باید همیشه هیدراته بماند. در این مسیر جدید، او عمدتاً توسط تانیا وندروپل، یک خبرنگار زن غربی، و فهیم احمدزایی، مترجم افغانش، کمک می‌شود. با گذشت زمان، کیم متوجه می‌شود که نه تنها ممکن است صدای خاص و مهمی در میان خبرنگاران داشته باشد، بلکه ممکن است برای همیشه از زندگی خود در آمریکا جدا شود، چه خوب و چه بد. علاوه بر این، او باید تصمیم بگیرد که چقدر آماده است ریسک کند، نه تنها برای خود، بلکه برای همکارانش، تا داستان مهم بعدی را بدست آورد. او همچنین باید بفهمد که چقدر از آنچه انجام می‌دهد واقعاً خود اوست و چقدر تحت تأثیر محیط "کابابل" است، همانطور که او و سایر اعضای گروه خبری غربی می‌گویند. چیزی که می‌تواند بر زندگی او تأثیر بگذارد، این است که جنگ افغانستان تحت تأثیر سایر وقایع جهانی قرار می‌گیرد که مردم آمریکا به اطلاعات آن نیاز دارند و بنابراین آیا افغانستان زمان مشخصی در زندگی او خواهد داشت، صرف‌نظر از اینکه چقدر بخواهد برای گفتن داستان‌های مهم آن بماند.