وعده - وقتی دنیا جوان بود، پادشاهی در میان سرزمین برف و قلمرو بربرها قرار داشت، جایی که خدایان و انسان‌ها در کنار هم زندگی می‌کردند و وعده‌ها دروغ بودند. زمانی که دختر یتیم و گرسنه‌ای به نام چینگ‌چنگ با الهه مان‌شن ملاقات می‌کند، موافقت می‌کند که تبدیل به زیبایی ثروتمندترین زیبایی‌ها شود، اما با نفرینی که طبق آن، او هر مردی که دوست دارد را از دست خواهد داد، مگر اینکه سه چیز اتفاق بیافتد: برف در بهار بیافتد، زمان به عقب برود و مردگان دوباره به زندگی بازگردند. سال‌ها بعد، برده‌ای به نام کونلون به سردار بزرگ استاد زره قرمز، گوانگ‌مینگ، کمک می‌کند تا ارتش بربرهایی که تقریباً هفت برابر بیشتر از جنگجویان آنها هستند را شکست دهد و کونلون به بردگی او در می‌آید. وقتی گوانگ‌مینگ زخمی می‌شود، از کونلون می‌خواهد که زره او را بپوشد و پادشاه را از دوک شمالی ووهوان که با ارتش خود پایتخت را محاصره کرده است، نجات دهد. اما کونلون برای نجات پرنسس چینگ‌چنگ، پادشاه را می‌کشد و به او قول می‌دهد که هیچ‌گاه نگذارد او بمیرد. پرنسس چینگ‌چنگ عاشق مردی با زره قرمز می‌شود که او گمان می‌کند سردار گوانگ‌مینگ است. وقتی گرگ برفی، کونلون را نجات می‌دهد و او را به سرزمین برف می‌برد، کونلون خاطرات کودکی‌اش را به یاد می‌آورد، زمانی که مادر و خواهرش توسط ووهوان شرور کشته شدند. کونلون تصمیم می‌گیرد که به پادشاهی بازگردد تا با ووهوان روبرو شود و برای عشقش مبارزه کند.