نفرین فرانکنشتاین - در زندان و در انتظار اعدام، دکتر ویکتور فرانکشتاین به کشیشی توضیح می‌دهد که چه چیزی او را به وضعیت کنونی‌اش رسانده است. او پس از مرگ مادرش، هنگامی که هنوز جوان بود، ثروت خانواده‌اش را به ارث برد. او پاول کرمپه را به عنوان معلم خصوصی استخدام کرد و بلافاصله علاقه‌مندی به علم پزشکی در او شکل گرفت. پس از چند سال، او و کرمپه به عنوان هم‌رده شدند و ویکتور به ریشه‌ها و طبیعت زندگی علاقه‌مند شد. پس از اینکه او موفق به احیای یک سگ مرده شد، ویکتور تصمیم گرفت انسانی بسازد با استفاده از اعضای بدن که برای این منظور به دست می‌آورد، از جمله دست‌های یک پیانیست و مغز یک دانشمند برجسته. در حالی که افراط‌های فرانکشتاین ادامه پیدا می‌کند، کرمپه نه تنها از آنچه که دوستش انجام داده بیزار می‌شود، بلکه برای ایمنی الیزابت زیبا، دختر عموی و نامزد ویکتور که به همراه آنها زندگی می‌کند، نگران است. آزمایش‌های او به فاجعه‌ای منجر می‌شود و در نهایت به نابودی او ختم می‌شود.