تابستان است. یک مهمانی بی‌پایان و جذاب زیر آسمان باز. تینا و دوستانش رویای یک نسل کامل از بچه‌های دیوانه برلینی را زندگی می‌کنند. اما پس از یک شب پرهیجان، توسط موجودی زشت و مرموز در کابوس‌هایی که می‌بیند تعقیب می‌شود. تنها کسی که در مورد ترس‌هایش با او صحبت می‌کند روانشناسش است. مشاوره او این است که باید با ترس‌هایش روبرو شود و به موجود نزدیک شود. در ابتدا تینا رد می‌کند، اما پس از شنیدن برنامه‌های والدینش برای فرستادن او به بیمارستان روانی، شروع به صحبت با موجود می‌کند. کم‌کم متوجه می‌شود که موجود تجسم ترس‌های اوست و احساسات مشابهی دارد. از ترس اینکه دیوانه خطاب شود، موجود را در اتاقش پنهان می‌کند. بعد از مدتی حتی به آن نزدیک می‌شود. تقریباً مانند یک رابطه با یک حیوان ولگرد است. برای اولین بار در زندگی‌اش، انگار که تینا جرات پیدا کرده تا خودش باشد. اما سپس والدین و دوستانش موجود را می‌بینند...