در یک سفر قطاری در ورشو، شاینای روانشناس با هیمانشوی پلیس اهل هند ملاقات می‌کند تا در مورد ازدواج آینده‌شان صحبت کنند. هر دو از ورود به یک ازدواج سنتی بی‌میل هستند، اما به تدریج به دوستانی تبدیل می‌شوند و مکالمه عمیقی برقرار می‌کنند که در آن شاینا رابطه قبلی خود را با دیوی، مردی عجیب که تنها برای "کیک" خود یعنی هیجان و آدرنالین زندگی می‌کرد، فاش می‌کند. علی‌رغم خصوصیات خاص او، آن‌ها وارد یک رابطه عاشقانه پرشور می‌شوند، تا روزی که دیوی به دلیل جستجوی هیجان جدید از او جدا می‌شود و دیگر بازنمی‌گردد. هیمانشو نیز داستان‌های شجاعانه‌اش به عنوان پلیس را برای شاینا تعریف می‌کند و می‌گوید که بالاخره با دزد هوشمندی روبرو شده است. آن‌ها از این بی‌خبر هستند که داستان‌هایشان یک نقطه مشترک دارند: دیوی. او به زندگی‌شان باز می‌گردد و خود را به بهانه از دست دادن حافظه معرفی می‌کند. پشت همه این‌ها یک معما و یک مأموریت عمیق‌تر نهفته است که دیوی آماده است برای آن جانش را فدا کند.