معمار دانا، همسرش دیوید و پسرشان لوکاس برای شروع دوباره زندگی‌شان پس از مرگ دختر نوزادشان در یک حادثه تراژیک، به یک عمارت دورافتاده در حومه شهر نقل مکان می‌کنند. دانا صداهایی از زیر شیروانی می‌شنود و یک اتاق قفل شده پنهانی پیدا می‌کند. به زودی کلیدها را پیدا می‌کند و توسط روح شیطانی یک پیرمرد تعقیب می‌شود. او تحقیق می‌کند و می‌آموزد که خانه‌های روستایی قدیمی اتاق‌هایی به نام "اتاق‌های ناامیدی" داشتند که در آن کودکان معلول برای جلوگیری از شرمساری خانواده‌های سنتی قفل می‌شدند. علاوه بر این، ارواح مالک اصلی خانه، قاضی بلکر و دخترش هنوز در خانه گرفتار هستند. با این حال، فقط دانا قادر است آنها را ببیند و با آنها ارتباط برقرار کند و دیوید معتقد است که او دچار توهم شده است. وقتی قاضی بلکر جان لوکاس را تهدید می‌کند، دانا سعی می‌کند از او محافظت کند اما او مطمئن نیست که واقعیت چیست یا خواب و رویا.