جانی لوو به دنبال قتل رئیس سابق، بیگ لوئیس کوستیلو، به عنوان رئیس سندیکای جنایات قاچاق در جنوب شیکاگو برمی‌خیزد. جانی با محافظ بیگ لوئیس، تونی کامونته، قرارداد بست تا به رئیسش ضربه بزند. تونی نفر دوم جانی می شود و از کشتن کسی که سر راه او و جانی قرار می گیرد مخالف نیست. از آنجایی که تونی بزرگتر از جانی فکر می کند و از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد، تونی به طور فزاینده ای به جای پیروی از دستورات جانی، به تنهایی تصمیم می گیرد، مخصوصاً در سمت شمال که توسط یک باند ایرلندی به رهبری مردی به نام اوهارا، که جانی از او می ترسد، قدم نمی گذارد. ولگردی و ولگردی به قتل تونی افزایش می یابد، او هر کسی را که در مسیر کنترل مطلق او و جانی در سمت جنوبی قرار می گیرد، بیرون می کشد، و از نظر تونی کنترل مطلق کل شهر را در اختیار دارد. اقدامات تونی فشار ناگفته‌ای را بین تونی و جانی ایجاد می‌کند تا جایی که این دو می‌دانند نمی‌توانند در دنیای ایده‌آل خود با دیگری وجود داشته باشند. سقوط نهایی تونی ممکن است یکی از دو زن زندگی او باشد: پاپی، دوست دختر جانی که تونی جذب او شده است. و خواهر هجده ساله تونی، سسکا، که خود را از نظر ذهنی بزرگتر از سالهای خود می داند که باعث ناراحتی تونی شده است، او هر کاری برای محافظت از بی گناهی او انجام می دهد. سسکا در نهایت متوجه می شود که بسیار بیشتر از آنچه که در ابتدا تصور می کرد شبیه برادرش است.